آتش سوزی
تازه از خرید برگشته بودم. زار و خسته. تصمیم گرفته بودم به خودم جایزه بدم و کیک درست کنم. البته نه از این کیک خفنا، از این کیکها که آماده میگیری هم میزنی میذاری تو فر! خلاصه داشتم خودم و جمع و جور میکردم که یکی از همسایهها صداش گذاشت رو سرش و داد میزد آتیش! آتیش!
منم مات و مبهوت مونده بودم که چی شد. جالبه که اصلا مغزم کار نمیکرد. یعنی شایدم اصلا جدی نگرفته بودم قضیهرو. اومدم از خونه برم بیرون با خودم گفتم حداقل یه چیزی بردار! دورو برام رو نگاه کردم و کیف پول و موبایل برداشتم و زدم بیرون. میخواستم با آسانسور برم پایین ولی دیر شده بود و آسانسورها بسته بود. خلاصه با پلّه کلی طبقه رو رفتم پایین. بعد یه ۱۰ دقیقه موندم تو سرما تا آتیش رو خاموش کردن بعدشم دوباره با پلّه اومدم بالا! و هی توی راه با خودم فکر کردم که اون موقع که میخواهی خونه بگیری هی فکر میکنی طبقه بالاتر بهتره! هیچوقت به این فکر نمیکنی اگه آسانسور نبود چجوری میخواهی بری بالا!!!
شب ولی داشتم فکر میکردم که چطور من هیچ استرسی نداشتم و چرا وسیله هامو جمع نکردم مثلا پاسپورت یا لپتاپ که با خودم ببرم. اگه واقعا جدی میشد چی؟ اگه همهٔ زندگیم میسوخت چی؟ چی میشه که آدم این چیزارو جدی نمیگیره؟ همین میشه که آدما تو آتیش میسوزن یا آتیش نشانا به خطر میافتن چون تو به موقع به خودت نجنبیدی! امیدوارم دفعهٔ بعدی بهتر باشم. یادم باشه که اتفاق یه دفعه میافته!
سلام.